وسواس مطلب نوشتن هم برای خودش داستانی شده!

البته درگیری های دیگر زندگی هم در این دیر به دیر سر زدن و نوشتن هم مؤثر است

گذشته از این ها تصمیم گرفته ام نوشته های کوتاهی که گه گداری می نویسم را اینجا منتشر کنم تا شاید بهانه ای برای تکمیل و رشد آن ها ایجاد شود.

این هم جدیدترین متنی هست که نوشتم ولی ناقص مانده است

خرمالو

 داستانی درباره ی یک اتفاق به ظاهر ساده است...


باسمه‌ی تعالی

خرمالو!

داستان مبین و خرمالو از یک اتفاق ساده ولی پر معنا شروع شد و هر سال در همین ابتدای پاییز که خرمالوهای سبز همزمان با سبزی تابستان رخت برمی‌بندند و جای شان را به فصل نارنجی رنگ می‌دهند، گویی تکرار می‌شود.

بگذریم و به داستان برسیم؛

مبین پسری سر به زیر و خجالتی بود و هر بار که از جلوی مغازه‌ی عطاری رد می‌شد سرش را پایین می انداخت و کاشی های پیاده رو را برانداز می‌کرد، گویی که هر آن در زیر یکی از آن ها بمبی انتظارش را می‌کشد. شاید هم این گونه نبود و او از خجالت سرش را پایین نمی انداخت. راستش را بخواهید عصر روز هجدهم مهر ماه سال 96 بود که باران تازه بند آمده بود و مبین برای خریدن چند قلم خواربار راهی بازار شده بود. باران پیاده رو را خیس کرده بود و بعضی از کاشی ها هم لق بودند و آب باران زیرشان جمع شده و با یک حرکت اشتباه لباس را خیس و کثیف می‌کردند. مبین پسری دقیق و با احتیاط بود و برای اینکه شلوارش خیس نشود با دقت کاشی هایی را انتخاب می‌کرد که مطمئن بود سفت هستند و تله‌ای زیرشان انتظارش را نمی‌کشد. همین طور داشت در پیاده رو دنبال کاشی های سالم می‌گشت که یکباره با سر به یک جعبه خورد و کسی که جعبه دستش بود تعادلش را از دست داد و روی زمین خیس و نیمچه گلی پیاده رو افتاد. مبین که پس از برخورد متوجه اتفاق شده بود، دست راستش را روی سرش گذاشت و سرش را بالا آورد تا از آن شخص معذرت خواهی کند.

-: «هوی! مگه کوری؟! نمی‌بینی یه نفر با وسایل داره میاد بیرون از مغازه؟ نکنه عاشقی؟!»

مبین تا چشمش به کسی که با او برخورد کرده بود افتاد هول شد و معذرت خواهی را قورت داد و ناخودآگاه گفت: «نه. ینی بله!»

دخترک از این جواب خنده اش گرفت، با خنده از زمین بلند شد و شروع کرد به تکاندن مانتو و سر تکان دادن بابت گلی شدنش و مبین نیز سریع خم شد و جعبه را برداشت و کمی برانداز کرد که کم و کسری نداشته باشد و سپس به دست دخترک داد.

دخترک گفت: «آقا پسر! از این به بعد به جای دید زدن کاشی های پیاده رو حواست به جلو باشه تا یهو اینجوری کسی رو به زحمت نندازی...» با این حرف مبین به خودش آمد و تازه یادش افتاد که معذرت خواهی هم نکرده است و خواست حرفی بزند ولی باز هم انگار ذهنش قفل شده باشد و کلیدش را درون عمیق ترین چاه دنیا انداخته باشند هیچ کمکی به او نکرد و مثل دفعه قبل تنها توانست بگوید: «نه. ینی بله!»

دختر از جوابی که شنید کمی جا خورد و انگار او هم با قفل و کلید ذهنش به مشکل خورد و تنها در جواب حرف مبین توانست بگوید: «خداحافظ!» و به راهش ادامه داد.

مبین برای لحظاتی همانجا در وسط پیاده رو مانند مجسمه ها ایستاده بود و محو یک نقطه‌ی نامعلوم شده بود گویی در امواج خیال خود در حال تلاطم بود و توان شنا کردن را نداشت اما یک تنه او را از این امواج نجات داد. یک لحظه دوباره به زندگی برگشت و یادش آمد برای خرید بیرون آمده است و مسیرش را پی گرفت. در تمام مسیر و حتی در زمان خرید، مانند کسانی که توانایی شنیدن ندارند و فقط حرکات مردم اطراف خود را می بینند چیزی نمی شنید و شاید حتی چیزی نمی دید! وقتی به خودش آمد دید که چند کیسه پلاستیک در دستانش هستند و در حال باز کردن در خانه است.

وارد خانه شد و کفش هایش را درآورد و سلام گویان به سمت آشپزخانه حرکت کرد، مادرش در حال آماده کردن شام بود و جواب سلام مبین را گرفت و به او گفت: «عزیزم دستت درد نکنه میوه ها رو بذار کنار یخچال و بقیه رو بذار روی کابینت.» مبین کیسه های میوه را جدا کرد و کنار یخچال گذاشت و دو پلاستیک دیگر را روی کابینت قرار داد و به سمت اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند.

بعد از عوض کردن لباس ها به سمت آشپزخانه آمد تا یک میوه بخورد. مادرش داشت میوه ها را در یخچال می گذاشت که یک لحظه رو به سمت مبین کرد و با تعجب پرسید: «مبین جان! هوس خرمالو کرده بودی مامان جان؟» مبین از این سؤال جا خورد و با تعجب به پلاستیک ها نگاه کرد و دید که هر سه پلاستیک خرمالو هستند. تازه یادش آمد که در تمام مسیر داشت به جعبه ی خرمالویی که دست آن دخترک بود و روی زمین افتاده بود فکر می‌کرده و به جای لیست سفارش مادرش فقط خرمالو خریده است.

مادر جلو آمد و با نگرانی دست راستش را روی پیشانی مبین گذاشت و با چشمانی نگران سر و صورت مبین را بر انداز کرد و با اضطراب گفت: «چیزی شده عزیزم؟ مشکلی پیش اومده؟» مبین که نگرانی مادر را دید مثل تیوبی که سوراخ شده و بادش خالی می‌شود خودش را در بغل مادر جمع کرد و گفت: «نه مامان مرضیه چیزی نشده فقط وقتی داشتم توی پیاده رو راه می رفتم یهو به یه نفر خوردم و باعث شدم لباساش کثیف بشه. دستش هم یه جعبه خرمالو بود که فکر کنم چندتاشون هم له شدن موقع زمین افتادن» مادر که کمی از اضطرابش کم شده بود، مبین را در بغلش گرفت و شروع به نوازش او کرد...